۱۳۸۸/۰۲/۰۲

بیا ای جان ناقابل ، بیا دست از سرم بردار.

فقط یک گام دیگر مانده تا پای بلند دارکمی آهسته تر شاید........نه!محکم تر قدم برداربه شدت خسته ام از خودبه سختی خسته ام از توبیا ای جان ناقابل بیا دست از سرم بردارخدا می داند ای مردم دلم چون ساقه ی گندمنمی رقصد به جز با گل نمی میرد به جز با خارنه با من نسبتی دارم نه از اقوام انسانممرا از من بگیر و دست موجودی دگر بسپارخودت بنشین قضاوت کن اگر تو جای من بودیچه می گفتی به این مردم چه می کردی به این دیوارخدایا گر چه کفر است این ولی یک شب از این شب هافقط یک لحظه- یک لحظه- خودت را جای من بگذار

۱۳۸۸/۰۱/۲۹

زمان چرا بازیش گرفته؟

یه جسد که افتاده کف اتاق. یه تیغ پرخون که اون بغله. فواره های خون. حرکت تیغ روی دست. لبخند. تنهایی. بهترین تصمیم. تاریکی. غم. اشک نه لبخند. خستگی. چرا زمان داره میاد عقب؟؟